دل نوشته های شیما

متن مرتبط با «مامان» در سایت دل نوشته های شیما نوشته شده است

مامان و بابام مهمون ما بودن

  • 5 شنبه مامان و بابام و داداش کوچیکم اومدن خونمون . ساعت 6 عصر رسیدن. من هم شام باقالی پلو با ماهیچه گذاشتم. قرار شد شب بریم بیرون بگردیم . گفتیم زود شامو بخوریم و اماده بشیم بریم . من رفتم تو اتاق اماده بشم که همسری بهم گفت به مامان وبابام هم گفتم باهامون بیان .من :  بـــــاشه اخه طبق تجربه قبلی که با مامانم اینا رفتیم بیرون و اونارو نبرده بودیم و از فرداش مامانش زندگی رو برامون جهنم کرده بود دیگه حرفی نزدم .گفتم باشه بیان. خلاصه رفتیم جلوی درخونشون دنبالشون .اومدن سوار شدن بعد ما گفتیم قراره بریم بام تهران .یهو مامانش برگشت گفت ای اونجا نه !! خیلی شلوغه !! اصلا به درد نمیخوره .به همسرم گفتم پس بریم دریاچه اونجا بهتره. مامانش شروع کرد به گفتن نه اونجا خوب نیست بریم پارک کوهسار .دفعه قبلی که با عمه ت رفتیم اونجا قشنگ بود خلوته (خطاب به همسری) من گفتم عزیزم داداشم اونجا رو دوست نداره بیا بریم دریاچه بهتره .باز مامانش گفت نه باید بریم اونجا  میخوام ببینم چه تغییری کرده . منم عصبانی شده بودم دیگه لام تا کام حرف نزدم . رسیدیم اونجا یه فضای کوچیکی بود که به زور 10 تا خانواده اونجا جا میشدن گفتن همین جا بشینیم گفتم اینجا بدرد نمیخوره پدرشوهرم با تحکم گفت همینجا خوبه ما از این جا تکون هم نمیخوریم .(حالا جلوی مامانم اینا. ).بعد مامانش گفت من 15 ساله پامو اینجا نذاشتم  (اخه دروغ, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها