دل نوشته های شیما

متن مرتبط با «خاطرات 13به در» در سایت دل نوشته های شیما نوشته شده است

ادامه خاطرات 1

  • یه اخلاق بدی که من دارم اینه که به همه آدم ها خوشبین هستم و فکر میکنم همه مثل خودمون خوبن و هیچ قصد و غرضی ندارن و هیچ حرفی رو در لفافه به هم نمیزنن و اهل نقش بازی کردن نیستن . من روز ها و حتی ماه های اول عقدمون فکر میکردم که بهترین مادرشوهر دنیا رو دارم چون اصلا متوجه منظورش نمی شدم که اگه این حرفو میزنه در پسش چه منظوری داره . یا فلان جا که این حرفو زد داره بهم متلک میندازه .خیلی طول کشید حدودا 8-9 ماه طول کشید تا اخلاق واقعی مادرشوهرم رو شناختم و فهمیدم با چه آدم دورویی روبرو هستم .خیلی تو ذوقم خورد و سعی کردم از صمیمیتم کم کنم چون خیلی باهاش صمیمی شده بودم و خیلی حرفا رو بهش میزدم بعد اونها رو علیه خودم استفاده میکرد. و وقتی هم این حرفا رو به شوهرم میزدم مسلما از مادرش دفاع میکرد و منو محکوم میکرد تو فکرت خراب شده . خلاصه بعد از چند بار بحث با شوهرم به این نتیجه رسیدم هر چقدر مادرش به من بدی کرد و حرف زد دیگه برای همسرم درد و دل نکنم . مادرشوهرم از اینکه من باهاش تو مهمونی های خاله زنکی نمیرفتم و تو جلسات با همسایه هاشون شرکت نمی کردم دلخور بود و از من به شوهرم گله میکرد که دختر بجوشی نیست . اما یه چیزی فراموش نکنم : من خواهر شوهرم ندارم خوشبختانه ولی 4 تا خاله شوهر دارم که برام حکم خواهر شوهرو دارن . انقدر من از طرف اینها اذیت شدم که هیچ تفاوتی با یه خواهر شوهر بدجنس ندارن . ا, ...ادامه مطلب

  • ادامه خاطرات خاله

  • اهان اینم بگم اون زمان شوهرم یه سری کلاس های اموزشی زیبایی داشت منم مسئول کلاس ها بودم و قرار بود دو هفته دیگه کلاس برگزار بشه و معمولا برای کیس های زیبایی شوهرم مامانش یا خاله هاش یا دختر خاله شو می برد. اون روزا که خاله اومده بود خونه مادرشوهرم فکر میکرد که قراره جمعه همون هفته کلاس برقرار بشه وقتی بهش گفتیم کلاس اون جمعه تشکیل نمیشه دیگه بدتر شد و رفت پشت سرم گفت که شیما برنامه کلاس هارو عقب انداخته که من نباشم و اینو به گوش همه خاله ها رسوند و دشمنی اونا بیشتر از قبل با من شد . دو روز بعد که خاله تشریفشو برد رفتم پیش مادرشوهرم بهش گفتم خاله چرا اینجوری بود؟گفت از دست تو خیلی ناراحته چرا اون شب که بهت گفتم ناراحته نرفتی پیشش و باهاش حرف بزنی چرا موقع شام پشتتو کردی بهش تعارف نزدی بیا شام بخور تو دختر خونواده مایی نه عروس  گفت که چرا برنامه کلاس هارو عوض کردی   گفتم من کاری نکردم برنامه از اول همون تاریخ قبلی بود و من هیچ بی احترامی نکردم . خلاصه اون خاله قهر کرد و به شوهرم زنگ زد هر چی به دهنش رسید گفت ، در اخر هم گفت که من تو جشن عروسیتون شرکت نمی کنم .  ادامه رو میگم سر درد گرفتم یاد خاطرات شیرین اون موقع افتادم + نوشته شده در  سه شنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۵ساعت 16:30&nbsp توسط شیما  |  , ...ادامه مطلب

  • خاطرات

  • تصمیم گرفتم از زمانی که عقد کردم تا الان هر اتفاقی که واسم افتاد رو براتون بنویسم  ,خاطرات,خاطرات یک خون آشام,خاطرات تنبیه بدنی,خاطرات آمپول زدن تینا,خاطرات کودکی,خاطرات خون آشام,خاطرات شیاف گذاشتن,خاطرات يوتاب,خاطرات ختنه,خاطرات س ...ادامه مطلب

  • خاطرات 1

  • از ب بسم الله شروع می کنم  ما دو تا شهر مختلف بودیم مدت خواستگاری یک سال طول کشید ،جلسه نهایی که قرار بود هم مهریه رو تعیین کنیم و هم اینکه یه جورایی بله برون هم باشه جلسه خیلی مزخرفی شد.چون رفتار اونها نهایت بی احترامی به خانواده ما و بخصوص پدرم شد . با این حال پدرم بخاطر من چیزی نگفت اما بعد از خروج اونها از خونمون اختلاف ها شروع شد . به همین دلیل از فردای اونروز در واقع همه چیز به هم خورد و حال و روزمون بسیار خراب شد . تا مدت 6 ماه که این بساط ادامه داشت . بالاخره بعد از تلاش بسیار من و همسری ،خانواده ها راضی شدن یک بار دیگه بعد از 6 ماه همدیگرو ملاقات کنن و,خاطرات+18,خاطرات 12 فروردین,خاطرات 12 بهمن,خاطرات 1 عاقد,خاطرات 13به در,خاطرات دختر 14 ساله,خاطرات بالای سال,خاطرات زناشویی+18,خاطرات دختر 19 ساله,خاطرات اف 14 ...ادامه مطلب

  • ادامه خاطرات 1

  • یه اخلاق بدی که من دارم اینه که به همه آدم ها خوشبین هستم و فکر میکنم همه مثل خودمون خوبن و هیچ قصد و غرضی ندارن و هیچ حرفی رو در لفافه به هم نمیزنن و اهل نقش بازی کردن نیستن . من روز ها و حتی ماه های اول عقدمون فکر میکردم که بهترین مادرشوهر دنیا رو دارم چون اصلا متوجه منظورش نمی شدم که اگه این حرفو میزنه در پسش چه منظوری داره . یا فلان جا که این حرفو زد داره بهم متلک میندازه .خیلی طول کشید حدودا 8-9 ماه طول کشید تا اخلاق واقعی مادرشوهرم رو شناختم و فهمیدم با چه آدم دورویی روبرو هستم .خیلی تو ذوقم خورد و سعی کردم از صمیمیتم کم کنم چون خیلی باهاش صمیمی شده بودم ,ادامه سریال خاطرات تلخ,ادامه فیلم خاطرات تلخ,ادامه داستان خاطرات تلخ ...ادامه مطلب

  • تجربه رابطه با مادرشوهرم

  • بالاخره پنجشنبه هفته پیش زنگ زدم به مادرشوهرم و گفتم : " مامان من میخوام برم خرید شما هم با من میاید؟ " اونم بدون مکث گفت اره حتما ، ساعت چند و کجا . بهش گفتم نیم ساعت دیگه بیا سر خیابونمون . تو دلم ازش بدم میومد و ظاهرا باید نشون میدادم که خیلی خوشحالم که قرار دارم باهات . خلاصه ساعت 12 ظهر همدیگرو دیدیدم و شروع کردیم از گرمی هوا صحبت کردیم تا رسیدیم به فروشگاه مورد نظرم ولی جنسی رو که میخواستم نداشت . گفتیم حالا که تا اینجا اومدیم بریم بقیه چیزا هم ببینیم . قبلا یک سری جانونی و جای سبزی دیده بودم و تازه مد شده بود و خیلی خوشگل بودن یهو گفتم عه مامان چقدر اینا,تجربه رابطه با زن شوهردار ...ادامه مطلب

  • من و مادرشوهر

  • من هر چقدر تلاش میکنم تا رابطه مو با مادرشوهرم خوب کنم نمیشه. گاهی وقتا مثلا حوصله خودمم ندارم بعد ایشون توقع دارن که اون لحظه باید فلان حرف رو میزدم تا خانوم خوشش میومد و چون هیچی نگفتم باز همسری رو دشارژ نمود و کلی راجع به من بهش غر زده . دیگه خسته ام کرده هر چند روز یه بار یه بهانه ای هست .   چند وقت پیش همسری اثاث کشی داشتن (دفتر جدیدش)، که برادر و پدرش برای کمک بهش رفته بودن دفترش.روز جمعه هم بود .صبح ساعت 8 صبح همسری از خونه بیرون رفت و تقریبا 9/30 شب برگشت.تو این فاصله مادرشوهر بهم زنگ نزد حالا که تنهایی بیا پیش ما . گذاشت ساعت 8 شب زنگ زد و همون لحظه با ع,من و مادرشوهر,من و مادرشوهرم,من و مادرشوهر و جاری,من و مادر شوهر جانم,خاطرات من و مادرشوهرم,ماجراهای من و مادرشوهرم,خاطرات من و مادرشوهر,ماجراهای من و مادرشوهر,ماجراهاي من و مادرشوهرم,زندگی من و مادرشوهر ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها