تجربه رابطه با مادرشوهرم

ساخت وبلاگ
بالاخره پنجشنبه هفته پیش زنگ زدم به مادرشوهرم و گفتم : " مامان من میخوام برم خرید شما هم با من میاید؟ "

اونم بدون مکث گفت اره حتما ، ساعت چند و کجا . بهش گفتم نیم ساعت دیگه بیا سر خیابونمون .

تو دلم ازش بدم میومد و ظاهرا باید نشون میدادم که خیلی خوشحالم که قرار دارم باهات .

خلاصه ساعت 12 ظهر همدیگرو دیدیدم و شروع کردیم از گرمی هوا صحبت کردیم تا رسیدیم به فروشگاه مورد نظرم ولی جنسی رو که میخواستم نداشت . گفتیم حالا که تا اینجا اومدیم بریم بقیه چیزا هم ببینیم .

قبلا یک سری جانونی و جای سبزی دیده بودم و تازه مد شده بود و خیلی خوشگل بودن یهو گفتم عه مامان چقدر اینا قشنگن  میدونستم که حالا که اومده قصد خرید داره واسم . منم گفتم اینا رو نیاز دارم 2 تا برداشتم . باز رفتیم جلو و مامان چند تا وسیله دیگه واسه خودش برداشت موقع حساب کردن کارتمو اوردم بیرون گفتم اجازه بدین همه رو خودم حساب کنم گفت نه اصلا بذار سرجاش وگرنه ناراحت میشم .خب منم دوست نداشتم ناراحتی شو ببینم

خلاصه اومدیم بیرون و مامان بهم گفت ناهار بیا خونمون گفتم نه غذام رو گازه (هنوز زیرشو روشن نکرده بودم) میترسم بسوزه  . خلاصه خوشحال و خرم اومدم خونه .

به  شوهرم گفتم به مامان زنگ زدم باهم رفتیم بیرون .انقد خوشحال شد که نگو .

یکی دو شب بعدش یه کیک ردولوت درست کردم و رفتیم خونشون گفتم اینو درست کردم گفتم حتما براتون بیارم کلی خوشحال شد و انقد تعریف کیکمو کرد . وااای شیما تو کیکات بی نظیره و از این حرفا .

دیدم حالا بد نیست گهگاهی باهاش برم بیرون هم اجازه نمیدم پشت سرم حرف بزنه هم شوهرم راضی تره هم اینکه ارامش بیشتری دارم

دل نوشته های شیما...
ما را در سایت دل نوشته های شیما دنبال می کنید

برچسب : تجربه رابطه با زن شوهردار, نویسنده : dokhtaremehrabo0no بازدید : 106 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 6:05