ادامه خاطرات 1

ساخت وبلاگ
یه اخلاق بدی که من دارم اینه که به همه آدم ها خوشبین هستم و فکر میکنم همه مثل خودمون خوبن و هیچ قصد و غرضی ندارن و هیچ حرفی رو در لفافه به هم نمیزنن و اهل نقش بازی کردن نیستن .

من روز ها و حتی ماه های اول عقدمون فکر میکردم که بهترین مادرشوهر دنیا رو دارم چون اصلا متوجه منظورش نمی شدم که اگه این حرفو میزنه در پسش چه منظوری داره . یا فلان جا که این حرفو زد داره بهم متلک میندازه .خیلی طول کشید حدودا 8-9 ماه طول کشید تا اخلاق واقعی مادرشوهرم رو شناختم و فهمیدم با چه آدم دورویی روبرو هستم .خیلی تو ذوقم خورد و سعی کردم از صمیمیتم کم کنم چون خیلی باهاش صمیمی شده بودم و خیلی حرفا رو بهش میزدم بعد اونها رو علیه خودم استفاده میکرد.

و وقتی هم این حرفا رو به شوهرم میزدم مسلما از مادرش دفاع میکرد و منو محکوم میکرد تو فکرت خراب شده .

خلاصه بعد از چند بار بحث با شوهرم به این نتیجه رسیدم هر چقدر مادرش به من بدی کرد و حرف زد دیگه برای همسرم درد و دل نکنم .

مادرشوهرم از اینکه من باهاش تو مهمونی های خاله زنکی نمیرفتم و تو جلسات با همسایه هاشون شرکت نمی کردم دلخور بود و از من به شوهرم گله میکرد که دختر بجوشی نیست .

اما یه چیزی فراموش نکنم : من خواهر شوهرم ندارم خوشبختانه ولی 4 تا خاله شوهر دارم که برام حکم خواهر شوهرو دارن . انقدر من از طرف اینها اذیت شدم که هیچ تفاوتی با یه خواهر شوهر بدجنس ندارن .

اینجا میخوام داستان یکی از خاله ها رو براتون تعریف کنم که چه مصیبتی رو برام درست کرد.

من دانشجوی ارشد قزوین بودم و اون زمان خوابگاه دانشگاه میرفتم . یه روز منو شوهرم یه اتفاق خانوادشون رفتیم خونه خاله ش شمال .

خب من از اونجایی که با همه زیادی گرم میگیرم و فکر میکنم که طرفم ادم خوبیه خیلی به خاله کمک میکردم و دوسش داشتم و دقیقا حس میکردم که خاله خودمه . 

این خاله همسری تقریبا 45 ساله و مجرد هست و تنها زندگی میکنه و از طریق فروش لباس امرار معاش میکرد . اما به دلیل گرونی اجاره مغازه تمام لباسها رو اورده بود خونه و گلایه داشت  که این همه لباس خونه هست و نمیتونه بفروشه .من هم دلم سوخت و گفتم خاله اگه اشکالی نداره من میتونم لباس ها رو ببرم تو خوابگاهمون و اونجا تعدادی رو براتون بفروشم که یه مقداری از نظر مالی کمک بشه . اون هم موافقت کرد و قرار شد وقتی برگشتیم سر راه من برم قزوین و اون لباس ها رو ببرم خوابگاه . خلاصه 2 تا گونی لباس رو کول کردم و با بدبختی بردم تو خوابگاه .(خوابگاه قزوین خیلی بزرگه و برای رسیدن به خوابگاه توی دانشگاه باید حتما با ماشین بری)

خلاصه از وقت درسم براش زدم و دونه به دونه اتاق ها رو میرفتم تا لباسها رو بتونم بفروشم . بعد از چند روز کلی از لباس ها رو فروختم براش و پولشو کامل به حسابش واریز کردم .

اون موقع واقعا دلم میسوخت واسه خاله ش که گناه داره و یه کمکی بهش کنم .خلاصه گذشت و عید شد و قرار بود که ما بریم شمال به اقوام همسرم سر بزنیم .به محض اینکه رفتیم خونه این خاله ش ، اولا که خیلی با من سرد برخورد کرد و انگار نه انگار من چکار کردم براش ، خلاصه بعد از چند ساعت که همگی تو خونه نشسته بودیم برگشت بهم گفت شیما تو دیگه چه آدمی هستی نمیخواستی یه زنگ بزنی عیدو بهم تبریک بگی .گفتم که اخه قرار بود بیایم خونتون و گفتم اونجا بهتون تبریک عیدو میگم . گفت ادم به سردی تو ندیدم اصلا تو چرا شاد نیستی چرا بگو بخند نداری ؟!(من یه شخصیت آرومی دارم و ترجیح میدم تو جمع سبک بازی و جلف بازی و زبون بازی در نیارم ) خیلی بهم برخورد و کلی بغض کردم، گفت تو اصلا عروس خوبی نیستی .

خلاصه گذشت و ما اومدیم بیرون به شوهرم گفتم من شخصیتم همینه چرا اونجا تو هیچ حرفی نزدی بگی من شیما رو همین جوری دوست دارم . چرا ازم دفاع نکردی. گفت من از این حرفای خاله زنکی خوشم نمیاد.

من فراموش کردم و روز مادر گفتم با وجود اینکه بهم این حرفا رو زد بذار روز زن رو بهش تبریک بگم .یه SMS فرستادم و جوابمو نداد .

یک ماه بعد  منو همسرم عصر از سر کار اومدیم و رفتیم خونه دیدیم که خاله هم قراره اون روز بیاد خونه مادر شوهرم. به خودم گفتم که اشکال نداره تو باهاش گرم بگیرو برو دم در ازش به گرمی استقبال کن . رفتم جلوی در با خوشحالی و روی خوش سلام دادم ،اصلا سرشو بالا نگرفت همون زیر لب یه سلام سردی داد و دستمو که بردم جلو باهاش دست بدم ،پس زد .

خیلی خیلی بهم برخورد و آتیش گرفتم .دیگه داغ کرده بودم و نمیدونستم چکار کنم هی رفتم تو اتاق و اومدم یه لیوان آب خوردم .از آشپزخونه اومدم بیرون خاله رو دیدم بهش گفتم احوال شما خاله . محل نذاشت و رفت تو آشپزخونه .دیگه بغض کردم و رفتم تو اتاق شروع کردم به گریه . مادرشوهرم اومد تو اتاق گفت چرا گریه میکنی ؟!!! چی شده؟؟ گفتم خاله چرا با من اینطوری رفتار میکنه ؟اون از عید اون از روز زن اینم از الانش . گفت چیزمهمی نیست خاله از جای دیگه دلخوره با کسی دیگه دعواش شده .تو به دل نگیر. گفتم اوکی .اشکامو پاک کردم و اومدم بیرون .شوهرم که تا اون زمان ندیدم از من حمایت بکنه بهش گفتم اینطوری شده گفت منو درگیر دعوای زنونه نکن .

خلاصه منم دیگه دیدم تنها و بی کسم گفتم ول کن این بار هم بگذر بذار ببینیم چی میشه .دیدم خاله با همه بگو بخندشو داره با همه حرف میزنه اما اصلا به من نگاه نمیکنه .گفتم این دیگه داره عوضی بازی در میاره حقشه بهش محل سگ هم نذارم .

منم بلند شدم رفتم ظرفای شام و اماده کردم و نشستیم سر سفره . شام خوردیم و یه کم تلویزیون نگاه کردیم و رفتیم خوابیدیم .صبح هم رفتیم سرکار.عصر دوباره اومدم قیافه نحص خاله شو دیدم این بار اصلا جواب سلام منو نداد . گفتم به درک .

ادامه دارد ....

 

 

دل نوشته های شیما...
ما را در سایت دل نوشته های شیما دنبال می کنید

برچسب : ادامه سریال خاطرات تلخ,ادامه فیلم خاطرات تلخ,ادامه داستان خاطرات تلخ, نویسنده : dokhtaremehrabo0no بازدید : 173 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 6:05