ادامه خاطرات خاله

ساخت وبلاگ
اهان اینم بگم اون زمان شوهرم یه سری کلاس های اموزشی زیبایی داشت منم مسئول کلاس ها بودم و قرار بود دو هفته دیگه کلاس برگزار بشه و معمولا برای کیس های زیبایی شوهرم مامانش یا خاله هاش یا دختر خاله شو می برد. اون روزا که خاله اومده بود خونه مادرشوهرم فکر میکرد که قراره جمعه همون هفته کلاس برقرار بشه وقتی بهش گفتیم کلاس اون جمعه تشکیل نمیشه دیگه بدتر شد و رفت پشت سرم گفت که شیما برنامه کلاس هارو عقب انداخته که من نباشم و اینو به گوش همه خاله ها رسوند و دشمنی اونا بیشتر از قبل با من شد .

دو روز بعد که خاله تشریفشو برد رفتم پیش مادرشوهرم بهش گفتم خاله چرا اینجوری بود؟گفت از دست تو خیلی ناراحته چرا اون شب که بهت گفتم ناراحته نرفتی پیشش و باهاش حرف بزنی چرا موقع شام پشتتو کردی بهش تعارف نزدی بیا شام بخور تو دختر خونواده مایی نه عروس  گفت که چرا برنامه کلاس هارو عوض کردی  

گفتم من کاری نکردم برنامه از اول همون تاریخ قبلی بود و من هیچ بی احترامی نکردم . خلاصه اون خاله قهر کرد و به شوهرم زنگ زد هر چی به دهنش رسید گفت ، در اخر هم گفت که من تو جشن عروسیتون شرکت نمی کنم .

 ادامه رو میگم سر درد گرفتم یاد خاطرات شیرین اون موقع افتادم

+ نوشته شده در  سه شنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۵ساعت 16:30&nbsp توسط شیما  | 

دل نوشته های شیما...
ما را در سایت دل نوشته های شیما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dokhtaremehrabo0no بازدید : 68 تاريخ : جمعه 8 دی 1396 ساعت: 12:31